روزهاست می گردم تا از اینجا بروم! من به دنبال اتاقی خالی، روزها می گردم کز سر کوچه ی آن جوی آبی، چشمه ای می گذرد، که مرا عصر به عصر به تماشا ببرد;من به دنبال گلیمی ساده، سقفی از چوب و حصیر، سردری افتاده... من به دنبال هوای خنک آزادی ودری پنجره ای باز به یک آبادی، روزهاست می گردم تا از اینجا بروم!&کاش که پیرزنی صاحب یک بز پیر با دو تا مرغ و خروس و سگی بازیگوش، کاش همسایه دیوار به دیوار اتاقم باشد! کاش که توی حیاطش باشد دو سه تایی از درختان بلند، چندتایی نارنج و چناری که کلاغی هر روز به سراغش برود و من هر روز به عشق گل روشان بروم، پنجره را باز کنم!;من به دنبال اتاقی خالی روزهاست می گردم...&تمام نا تمام من با تو تمام میشود&اگر روزی داستانم را نقل کردی:بگو بی کس بود اما کسی را بی کس نکرد;بگو تنها بود اما کسی را تنها نگذاشت;بگو دلشکسته بود اما دل کسی را نشکست;بگو کوه غم بود ولی کسی را غمگین نکرد;شاید بد بود اما بدی کسی را نخواست...!&نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟;نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت;ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد;گلویم سوتکی باشد به دست کودک گستاخ و بازیگوش;و او یک ریز و پی در پی دمگرم خویش را در گلویم سخت بفشارد;و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد بدین سان بشکند سکوت مرگبارم را......
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت