وقتی گــریبان عدم با دست خلقت مــی درید
وقتی ابد چشم ِ تــو را پیش از ازل مــی آفرید وقتی زمــین ناز تو را در آسمـان ها می کشید وقتــی عطش طعم تو را با اشک هایم می چشید من عاشق چشمت شدم ؛ نه عقل بود و نه دلی چیــزی نمی دانم از این دیوانگــی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن ... دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چــشمانت مرا ، از عمق چشــمانم ربود وقتــی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمـــینی تر شد و ... عالم به آدم سجده کرد من بــودم و چشمان تو ؛ نه آتشــی و نه گِـلی چــیزی نمی دانم از این دیــوانگی و عاقلی { افشین یــداللهی } |
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
پیوندهای روزانه
آمار سایت